به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

 

بچه بودیم ار آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید

 


 


 


 

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

 


 


 


 

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

 

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

 


 


 


بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

 

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

 


 

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

 

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

 


 


 

بچه که بودیم اگه با کسی

 


دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

 

 

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

 


 

 

 

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

 

 

بچه که بودیم بچه بودیم

 


 

 


بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛

 

 

دیگه همون بچه هم نیستیم

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |
 
 

 

چقدر انتظار برای رسیدن به تو شیرین است !

خیلی این لحظات برایم زیباست !


به انتظار آن روز نشسته ام تا ما به هم برسیم

و یک زندگی عاشقانه را برپا کنیم !

قلبم برای آن روزی که تو را در کنار خودم میبینم می تپد و

تک تک ثانیه ها را می شمارم تا لحظه دیدار با تو فرا رسد !

چقدر این انتظار شیرین است ....

انتظار برای رسیدن آن لحظه که ما کنار هم هستیم !

خوشبختی تو ، شادی من است و شادی تو ، آرزوی من

شاد باش که این لحظه ها خیلی زیباست،این انتظار شیرین است

پایان این انتظار لحظه ایست که ما بعد از مدتها سختی به هم میرسیم

و همدیگر را در آغوش میفشاریم ....

شاد باش که این راه سخت پایانی دارد و پایان راه خیلی زیباست

معنای زندگی با تو پر از معناست ، باور کن این زندگی بدون تو بی معناست !

میدانم که تو هم مثل من از این انتظار خسته ای

می دانم از آن روز میترسی که ما به هم نرسیم و

بعد از اینهمه سختی سرنوشت ما را از هم جدا کند !

ما برای هم هستیم ، زندگی یعنی من و تو !

من بدون تو ، تو بدون من یعنی بدون هم هرگز !

برای تو و به عشق تو به انتظار نشسته ام !

به آن لحظه رویایی بیندیش که ما بازی عشق را میبریم و

 

از سختی ها ، غم ها و

دلتنگی های لحظه های عاشقی میگذریم و به هم میرسیم !

آری این انتظار شیرین است ، زیرا پایان آن یعنی آغاز زندگی من و تو ....


خیلی دوست دارم عزیزم با عشق ، محبت و وفاداری

تا ابد در کنارت خواهم ماند نفسم

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

 

 

یه دوست معمولي وقتي مي آيد خونت، مثل مهمون رفتار ميکنه.
يه دوست واقعي
درِ يخچال رو باز ميکنه و از خودش پذيرايي ميکنه.
يه دوست معمولي
هرگز گريه تو رو نديده.
يه دوست واقعي
شونه هاش از اشکاي تو خيسه.
يه دوست معمولي
اسم کوچيک پدر و مادر تو رو نمي دونه.
يه دوست واقعي
اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره.
يه دوست
معمولي يه دسته گل واسه مهمونيت مي آره.
يه دوست
واقعي زودتر ميآد تا بهت کمک کنه و ديرتر مي ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه.
يه
دوست معمولي متنفره از اين که وقتي رفته که بخوابه بهش تلفن کني.
يه دوست واقعي
ميپرسه چرا يه مدته طولانيه که زنگ نمي زني؟
يه دوست معمولي
ازت ميخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزني.
يه دوست
واقعي ازت ميخواد که مشکلات را حل کنه.
يه دوست
معمولي وقتي بين تون بحثي ميشه دوستي رو تموم شده ميدونه.
يه دوست واقعي
بهت بعد از يه دعواهم زنگ ميزنه.
يه دوست معمولي
هميشه ازت انتظار داره.

 

يه دوست واقعي ميخواد که تو هميشه رو کمکش حساب کني.
یه دوست معمولی
از درونت بی خبره.
یه دوست واقعی سعی میکنه درونتو بفهمه.

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |
 
 

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم

و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد

باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من

هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه

جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه

چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا

خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم.

فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش

نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟

من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و

زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من

قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه

مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند

كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.

من هم خيلي تنهام».

حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی

خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که

نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |
 
 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 دلداده اش را “  با او چنین گفته بود :

« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست

دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست

دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»


 

صفحه قبل 1 ... 37 38 39 40 41 ... 84 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.