به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

 

نامــــــه

 

سلام خیابان های تاریک...
سلام کوچه های یخ بسته...
سلام دانه های سفید برف...
و سلام قطره های قشنگ باران...
سلام نسیم لطیف مهربان و سلام طوفان خشمگین زندگی...
سلام چشمان خیس مانده به راه و سلام دستان سرده مانده خالی...
سلام خورشیده مانده پشت ابر و سلام ابرهای بارانی...
سلام شرافت همیشه زنده و سلام غروره همیشه زیبنده...
سلام متانت احساس و سلام لطافت اشک...
سلام تمام تک تک آدمهای خوب و مهربان روی زمین...
و سلام تمام تک تک آدمهای بد و نامهربان روی زمین...
سلام همه ی عاشقای سرد و سوزان...
سلام تمام بی وفاهای افسانه ای...
و یک سلام گرم، به دل تاریک سرنوشت...
امیدوارم خوب و خوش و خرم باشید...
مدتهاست دلتنگتان بودیم...
اگر از حال ما بخواهید...
غمی نیست...جز دوری شما...
از حال و روز شهرمان نیز جویا شوید...
چندان تعریفی ندارد...
احساس ها مدتیست...مرده اند...
قلب ها...چند وقتیست...شکسته اند...
نمیدانم از باران است یا چیز دیگر...چشمها مدتیست خیس خیسند...
انتظار مسافر جاده ای بی پایان شده...
امید ها تاریکند و فریاد ها ساکت...
گمان کنم دیگر کسی هم نگران دیگری نیست...
انسانیت مرده...عشق کور شده...شرافت یخ بسته و غرور آب شده...
مثلا پسر همسایه مان را یادتان هست...شاهین...؟
که مدتی عاشق دختره خان بالا...سرور بود...؟
حالا چند وقتیست فراموشش کرده...گمان کنم دیگر دل به زندگی بسته...
یا فاطمه دختر خان دیار همسایه، مدتیست بی دلیل با پویا قهر کرده...
گمان میکنم پسر های شهر، مرد بودن را فراموش کرده اند و دختر ها...پاک بودن را...
خدایی ناکرده بی ادبی نباشد اما نمیدانم دلیلش چیست، عشق ها چند وجبی پایین تر آمده اند...
قدیمها عشق در چشمها بود و حالا چهار،پنج وجبی سقوط کرده...
گاهی چهار پنج وجب،گاهی هم به دو وجب اکتفا میکنند...
پدرمان میگوید اینها عشق نیست...هوس است...
میگوید گناه است...هوس خوب نیست...
حریم و حرمتها چند وقتیست شکسته و دیگر مثل قدیم...
کوچکی به بزرگی احترام نمیگذارد...
نه پسری به دختری و نه دختری به پسری احترام نمیگذارد...
زنی به شوهری و شوهری به زنی احترام نمیگذارد...
و دیگر اشکی به کاغذی و کاغذی به قلمی احترام نمیگذارد...
حقیقتش رویمان نمیشود بگوییم...
اما همین دیروز بود دیدیم،پسر ها با برف دخترهای بیچاره را میزدند...
دختر ها هم نه تنها بی محلی نمیکردند، بلکه محکم تر جواب میدادند...
نمیدانیم یعنی چه...
اما هرجا دوستانمان با هم حرف میزنند...
از اتاق تاریک و چیزهای بی ادبی حرف میزنند...!!!
برایمان سئوال شده پس آن متانت دیروز کو...؟
آن غرور آن زمانها کو...؟
پس آن ادب ها و احترامها کو...؟
رفتیم و از شاهین این سئوال را پرسیدیم...
شاهین به ما میگوید...
گاهی ته دلش میلرزد...
میگوید وقتی این وضع شهر را میبیند با تما دل کندن ها...
باز نگران سرور میشود...
فاطمه هم گمان نمیکنم دل خوشی از این زندگی داشته باشد...
نمیدانیم چرا اما پسرها، از کنار هر دختری که رد میشوند...او را مسخره میکنند...
دخترهاهم کم نمیاورند و بدتر جواب میدهند...
آخر بعضی از این دعوا ها، دخترها با خنده...
برگه هایی به پسرها میدهند که رویش شماره هایی نوشته شده...
نمیدانیم چیست...اما گمان کنیم شماره ها فحشی، چیزی باشد...!
حقیقتش از وقتی شماها رفتید...
محله دیگر صفا ندارد...
بچه ها...هرکس دنبال آرزویی رفتند...
شاهین زندگی را روی نت های موسیقی دنبال میکند...
از سرور بی خبریم،گمان کنیم سرگرم کس دیگریست...
فاطمه بر لبه ی تیغ، بین مرگ و زندگی شک دارد...
پویا هم خواست مرد باشد و ضربه اش را محکم تر خورد...
سحر گویی با سرور قهر کرده و دیگر هیچ...
مینا سرگرم زندگیه خودش و کم پیدا...
خواهر دلشکسته نیز دلتنگ مهران و...
ما نیز سرگرم نامه نوشتن برای دلخوشی های قدیم...
گاهی آرزو میکنیم...
ای کاش روزهای قدیم بازمیگشت...
شاهین و سرور عاشق هم میشدند...
فاطمه و پویا بهم میرسیدند...
سحر دل از سرور نمیبرید...
مینا ستاره ی آسمانها نمیشد و خواهر دلشکسته؛ دلتنگ مهران...
ما هم هنوز سرگرم روزنامه دیواریه مدرسه مان، آقای هاشمی و خانواده را دور ایران میچرخاندیم...
شاید به کبرا در تصمیمش کمک میکردیم...
ممکن بود برای دهقان فداکار لباس نو بخریم...
شاید هم سوراخ سد را به جای انگشت پتروس، جور دیگری پر میکردیم...
ممکن بود رستم را با سهراب آشنا کنیم...
شاید مرگ را از آرش میگرفتیم...
یا اصلا قبل از حمله اسکندر... مهمات اتفای حریق در تخت جمشید کار میگذاشتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
نه پا در جاده ی عشق میگذاشتیم و نه پا روی قلب عاشق...
نه دلی میدادیم و نه دلی میگرفتیم...
کاش برمیگشتیم به روزهای قدیم...
کاش...
سرنوشت عزیز...
بیشتر از این سرتان را درد نمیاورم...
شاید شما کم لطفی کردین اما ما هنوز به شما امیدواریم...
منتظریم، تا روزی دوباره به ما لبخند بزنی...
تا نه دست سرور را از دست شاهین بکشی...
نه دست فاطمه را از دست پویا...
تا نه سایه ی مینا را از سرمون کم رنگ کنی...
نه رفاقت سحر را با سرور کمرنگتر...
یا اصلا دیگر خواهری به نام خواهر دلشکسته نباشد...
به جایش خواهر مهربان...خواهر با وفا...یا یک خواهر با دلی نشکسته داشته باشیم...
برایمان دعا کنید...
محتاج لبخند شماییم...
دوستتان داریم...
در پناه خدای مهربان...
خدانگهــــــــــدار...

...
نمک در نمکدان شـــــوری نــــــدارد
دل ما طاقــــت دوری نــــــــدارد
...
...
یکی از بچه های محل

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

حرف آخـــــر

 

 

بی وفا..
رفتی...خدانگهدار...
اما حرفایی مونده رو دلم...
که اگه نگم...بدجور آتیشم میزنه...
عمری تحملم کردی و لااقل...یه چند جمله ای هم بمون و ترکم نکن...
.................................
.......................
..............
نه میخوام از دلیل رفتنت بدونم...
نه میخوام از مسیر رفتنت با خبــــــر شم...
میری و از تو فقط خاطراتی می مونه...
که وقتی نیستی و قلبم التماس بودنتو میکنه...
بیفته به دامن احساسمو منو به آتیش بکشه...
میری و از تو فقط...احساسی می مونه...
که چند نفسی بیشتر از مرگ دور نیست...
میری و از تو فقط...زخمی رو قلب پاکم به جا می مونه...
تا هیچوقت از یاد نبرم، حرمت عشقی که از تو، به یادگار بود...
میری...برو اما از یاد نبر وقتی رفتی...
چه کسی پشت پنجره...خیس اشک...برات دست تکون میداد...
از یاد نبر تک تک دوستت دارم هارو...
از یاد نبر تک تک عشق بازی هارو...
از یاد نبر اولین باری که دستاتو گرفتم و...
از یاد نبر...اولین قطره ی اشکی که به راهت ریختم...
من وابسته به احساس سرد تو و تو بی وفا به احساس پاک من...
برو اما قبل از سفر...
یادت میاد میگفتی هیچوقت مزاحم نیستم...؟
میبینی...؟
میبینی حالا چقدر مزاحمتم...؟
حالا اونکه از همه مزاحم تره...
اونکه مزاحم لبخند تو و عشق تازه ته...
اونکه مزاحم آرامش قلب پاکته...
میبینی حالا اون مزاحم...خود منم...؟
هنوزم بهم میگی مزاحم نیستم...؟
وقتی رفتی...شاید گه گداری هوس کنم سراغتو بگیرم...
اما قلبم میگه مزاحمت میشم...
بگو احساسم دروغه...بگو هنوز سر حرفت هستی...
بگو هیچ وقت مزاحمت نیستم...درسته...؟
بگو حتی کنار اون نامردی که دستاتو از دستم ربود...
باز حاضری قسم بخوری هیچوقت مزاحمت نیستم...
بگو و بذار باور کنم هنوز عشق... تو این خونه زنده س...
بگو و بذار باور کنم هنوز وفا، تو قلب مهربونت پابرجاس...
بگو و بذار به همه ثابت کنم عشق من...بی وفا نیست...
هیچوقت بی وفا نیست...
بگو و بذار جرعت کنم داد بزنم...عشق من...هنوز عشق منه...
بگو و  بذار باور کنم...بگو و بذار باورم بشه...
بگو...باز بهم بگو...
یادت میاد قول دادی هیچوقت بد نشی...؟
یادت میاد گفتم روزی رو میبینم که تنهام بذاری و تو قول دادی...
قول دادی هیچوقت بد نشی...؟
یادت میاد چقدر خوشحال بودم، که عزیزترین من...
هیچوقت تنهام نمیذاره...؟
یادت میاد...عشقو میون چشمام...وقتی کنارت نفس میکشیدم...؟
توبه من قول دادی...
اما حالا داری میری...داری میزنی زیر قولت...
بگو دروغه...
بگو میری و برمیگردی...
میدونم همیشه خوبی اما خودت بگو...واسه بار دوم بهم بگو...
بگو که هیچوقت بد نمیشی...بگو که همیشه مهربونی...
بگو که برمیگردی و دوباره...دستامو میگیری و دوباره میگی دوسم داری و دوباره...
عشقو تو این خونه زنده میکنی...
بگو عشق من...بگو گلکم...
بگو همه ش خیاله و تو برمیگردی...
دیر یا زود...برمیگردی و اشکو از چشمای خیسم...
با دستای مهربون خودت پاک میکنی...
بگو که دوباره میشه تو چشمات نگاه کنم...
میون چشمای عاشقت عکس خودمو ببینم و خیالم راحت بشه...
که دیگه هیشکی تو زندگیم...مثه سایه...موازیه من کنار تونیست...
عشق مهربون من...بیا و بذار به همه ثابت کنیم...
عشق ما...هیچوقت تموم نمیشه...
بیا و نذار...هرکی از این خونه گذشت...
از عشق تو...زخم زبونم بزنه...
بیا و لااقل خودت...با زبون مهربون خودت زخم زبونم بزن...
بیا و بمون و بسوزونم ولی نذار تنها بسوزم...
بیا و خودت...با دست خودت آتیشم بزن اما نه با عشق دیگری...
بیا و خودت تپش های عشقمونو احیا کن و یا اصلا...
بیا و خودت رگ زندگیو از این عشق ببر...
فقط بیا و بذار یه بار...فقط یه بار...واسه یه ثانیه...
دوباره حس کنم...مال منی...
مال خوده خودمو نه هیچکس دیگه...
عزیزترینم...میری...خدا به همرات...
اما یادت میاد وقتی کنارم بودی...
وقتی مال من بودیو شب تا صبح قلبم نمیترسید...
که حالا دستات تو دست کیه...که حالا سرت رو شونه ی کیه...
گفتی دوســــــم داری...؟
یادت میاد اون شبی که یواشکی...
در گوشم...خجالت میکشیدی و با خجالت...
گفتی دوسم داری...؟
یادت میاد اون شبی که دنیامو وابسته ی نگاهت کردی...؟
دروغ چرا گلم...حقیقتش گاهی دلم نگرانه...
نگرانم که مبادا به اون سایه ی تاریک منم...بگی دوسش داری...
که مبادا با اونم همونقد که با من مهربون بودی مهربون باشی...
نگرانم...چون حسودیم میشه...
حسودیم میشه اگه کسی پیدا شه که از بودن کنار تو...
اندازه ی من آرامش بگیره...
حسودیم میشه اگه با کسی مثل من خوب باشی...
اگه به کسی مثل من، بگی دوسش داری...
خب دلم میخواد تو و تک تک دار و ندارت...تک تک نفسات...تک تک اشکات...تک تک تپش های قلب مهربونت....
فقط و فقط مال خودم باشین...
دوست ندارم ببینم کسی پیدا شده...که میخواد با من سر داشتن تو...شریک باشه...
من تورو فقط واسه خوده خودم میخوام...اگه میری برو اما...
به حرمت اون روزا...قد من با کسی مهربون نباش...
حتی قد من عذابشون نده...دلم میخواد...خوب و بد...هرچی که هستی...
فقط مال خوده خودم باشی...
دوست ندارم کسی پیدا شه...که قد من دوسش داشته باشی...
آخه دوست دارم همه عالم بدونن...
که هیچکسو قد من دوست نداری...خودت گفته بودی...
مگه نه...؟
حالا بگو که دروغ نیست...
بهم میگن دروغه...حالا بگو که دروغ نیست...بذار همه باور کنن...
بگو و بذار امشب که میری...
وقتی سر رو بالش میذارم...اشکام رو گونه هام نلرزه که اون مهربون حالا کجاست...
بذار با خودم فریاد بزنم...که اون عشق پاک...
هرجاهم که بره...مال خوده خوده خوده خودمه...
بگو و اینو بهم ثابت کن...بگو...
بگو و من از شر این دلهره...از شر این کابوس تلخ راحت کن...
بگو و بذار با هر تپش همین قلب زخمی...
عشقو تو چشمات احساس کنم...
بگو...فقط بگو و بذار باورکنم...
فقط بهم بگو...
راستی...
همیشه سنگ صبورت بودم...
همیشه کوه دردات بودمو همیشه شریک غصه هات...
غصه های خودمو پنهون میکردم، تا تموم غصه هاتو به دلم بسپری...
تا مبادا عزیزترینم...
یه ذره...فقط یه سر سوزن از کسی دلگیر باشه...
اما یادت میاد وقتی پر از درد بودم...
وقتی انقدر خسته بودم...که میشد غصه رو...رو گونه های خیسم حس کنی...
میخواستی بیامو باهات درددل کنم...؟
اما خب هیچوقت راضی نشدم...
حالا که داری میری...
لااقل یه کم صبر کن...بذار واسه یه بار...
فقط یه بار...
دردای این دل شکسته رو به عشقم بگم...
بذار بدونی اگه میشکستمو لبخند میزدم....بخاطر تو بود...
بذار بدونی اگه غرورمو شکستی و سکوت کردم...بخاطر تو بود...
بذار بدونی هرچی عذابم دادی و عاشقت بودم...بخاطر تو بود...
پس بذار بگم اگه زیر غرورت له شدم و باز هم موندم...
چون دلم طاقت رفتن نیاورد...میمرد...
اگه زیر رگبار اشکات موندمو تحمل کردم...
چون دلم تحمل دیدن اشکاتو نداشت...
بذار بگم اگه تو گفتی دوسم نداری و عاشقت موندم...
چون دلم طاقت دوریتو نداشت...
عشق من...
اگه میری و باز خیس اشک...به رفتنت میخندم...
چون نمیخوام بدونی بعده تو...قراره چی به سرم بیاد...
چون نمیخوام ببینی بعده تو...اون عاشق دیوونه...چطوری کم میاره...
چون نمیخوام حس کنی...اونکه تکیه گاه لحظه هات بود...
حالا جلوی غصه ها...کمر خم کرده...
عشق من یادت نره...
اگه این همه وقت کنارم بودی و با قلب پاک ت...
درددل نکردم...
اگه کنارم بودی و یه بارم تو غصه هام شریکت نکردم...
چون نخواستم عزیزترینم...
حتی یه بار...واسه یه لحظه...
بخاطر من غمگین باشه...
چون نخواستم اونکه از نفس برام لازم تره...
ببینه عاشقش کمر خم کرده...
چون نخواستم بدونی...تموم دردای من..
بخاطر توئه...
حالا داری میری...
میری و میدونم دیگه برنمیگردی...
میدونم اما باز چشم به راحت می مونم...
شاید هوای اون روزارو کنی اما...قبل از رفتن...
 بگو هنوزم حرف، حرف منه...
هنوز حاضری بگی هرچی که من گفتم...؟
هنوز حاضری به هرچی که گفتم گوش کنی...؟
وقتی منو دلخور میدیدی...میگفتی هرچی من بگم...
حالا بگو هنوز حاضری به من حق انتخاب بدی...؟
هنوز حاضری منو تو لحظه هات شریک کنی...؟
هنوز منو [مرد خودت] قبول داری...؟
اگه هنوزم حرف...حرفه منه...
پس گلم...بمون...بمون و فقط چند ساعت دیگه رو با من سر کن...
آخه میدونی...دلم طاقت دوریتو نداری...
اگه بری زود میمیرم...
بمون و اگه حرف حرفه منه...
بازم تحملم کن...
یا اگر انقدر بد بودم که نمیشه دیگه تحملم کنی...
حداقل هرجا که میری...
فراموشــــــم نکن...
نمیتونی میدونم...درسته گاهی...میگی فراموشت میکنم اما...
نمیتونی...
آخه تو عشق منی...خب حتما توام یه ذره دوسم داری...
لااقل به عنوان یه آدم...یه آدم معمولی و بی احساس...قد یه رهگذر ساده که برام ارزش قائل هستی...
درسته...؟
نگــــــو نه...
بگو حقیقته...بگو دوسم داری...بگو...
بمون و اگه حرف هنوزم حرف منه...چند ساعتی تحملم کن...
بذاراین ثانیه های آخر...اشک گوشه ی چشمام نمونه و قلبمو خاموش کنم...
بذار...تو کنارم باشی و با دستای خودت...
خون از رگای بی جونم بگیری...تو کنارم باشی و با دستای خودت...
با دستای مهربون خودت...قلبمو خاموش کنی...
تو کنارم باشی و خودت...
فقط خودت...همصدای آخرین نفسم باشی...
واسه حرفای آخر...
عزیزترینم...
میگفتی از خدا خواستی...
فقط یه بار دیگه منو ببینی و صدامو بشنوی...
گفتی از خدا اینو خواستی و دوباره مارو بهم رسوند اما انگار...
دیگه از این باهم بودن سیر شدی...
باشه عزیزم...باشه مهربون من...باشه گلکم...
حالا دیگه مثل قدیم...برات ارزش ندارم... میدونم...
حالا که دیگه دوسم نداری و دیگه برات مهم نیستم...
برو...
برو اما یادت نره...یکی تو این خونه بود...
که یه روز...
دستاتو میگرفت و سر رو شونه هاش آروم میشدی...
یکی که عاشقونه عاشقت بود...
عاشقونه عاشقت کرد...
و عاشقونه عاشق مرد...
یکی که حتی تا لحظه ی آخر...
چشم از راهت برنداشت...
یکی که پشت غرورش پنهون بود و اما...
عاشقونه انتظار برگشتتو میکشید...
ای کاش معنای این جمله های منتظرو بفهمی...
ای کاش...
.............................
...................
حالا برو...
حرفی برای گفتن نیست...
گونه هات خیس اشکه و عزیزترین من...
گریه نکن...
این جدایی...شروع لحظه های تازه ای برای لبخند تو و پایانی تلخ...برای لبخند منه...
چه قشنگه حتی وقتی که میری...
باز...از مرگ لبخند من...لبخند روی لبات متولد میشه...
و چه قشنگه عشق ما...
وقتی انقدر عاشقونه...
منو میون انتظار...خاموش میکنه...
برو...برو تا بیشتر درگیر این لحظه ها نشم...
برو و وقتی سر رو شونه ی عشق جدیدت میذاری...
یادت بیار...که یه روز...
سر رو شونه ی من...
 عاشقونه گفتی...
...
...........................................
.............................
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و سفر آسون نبود...
نه برای من و نه برای خاطراتم...
با این همه با هر قدم...
رد پاهامو پاک کردم تا فردا...
هیچکس ندونه...
اونکه پشت پنجره...از عشق...
یخ زد و رفت...
چه کســــــــی بود...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگـــر سراغمو گرفت...
           بگین نشـــــونه ای نذاشت...
...
بگین از اینجا رفته و...
          چاره ی دیگه ای نداشت...
...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم...
سورپرایز ایندفعه ی من...
تک تک حرفای ناگفته ای بود...
که تک تک جمله هاش...
خیس از تک تک اشکایی بود که ذره ذره ی احساسمو احیا میکرد...
ادامه ی مطلب...
با داستان نوشتن این پست و...
با ترانه ای مرتبط...از سلطان احساس...
دوستتو دارم...
به عشق تک تک دل شکسته ها...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

حرفای مــــــــردونه...

 

 

آهای تو که دستای عشقمو ربودی...
لااقل یه لحظه صبر کن...
بذار وصیت دل بی کسمو بهت بگم...
بذار بگم وقتی بره...چه جوری تنها می مونم...
بعدا برو...برو و عشقمم ببر...
..........
......
...
عشق من دنیای منه...
وقتی میبریش...بپا دلخورش نکنی...
دلش که بگیره...دل من میمیره...
وقتی دستاشو میگیری...بپا آرومش کنی...
عشق من تپش لحظه هام بود...اگه بره...لحظه هام میمیره...
فقط بپا وقتی رو شونه ت سر میذاره...حس کنه کنارشی...
عشق من الهه احساس بود...بپا یه وقت چیزی نگی...احساسشو خط بزنی...
بی وفای من...زندگیه منه...بپا باهاش بی وفایی نکنی...
حتما دوستت داشته که حاضر شده...منو کنار بذاره...
منی رو که غصه هاشو خوردمو شکستم و فرورییختم اما باز سکوت کردم...
حتما دوستت داشته که حاضر شده احساس منو...عشق منو آرزوهای بزرگمو...
به یه لحظه با تو بودن بفروشه...پس یه وقتی دلگیرش نکنی...
مواظب باش رو احساسش پا نذاری...
بپا هیچ جای دنیا تنهاش نذاری...
بپا حالا که انقد دوستت داره، دلخورش نکنی...
گاهی ممکنه وقتی از همه دلخوره...یه کم باهات بد بشه...
اما باهاش بد نشو...برو کنارش...بغلش کن و نذار دلخور بمونه...
بذا وقتی کنارشی بهت تکیه کنه...براش تکیه گاه باش...
نذار حس کنه دوسش نداری...آخه خیلی دوستت داره...
راستی...یادت نره...
براش یه مرد خوب باش...
آخه میدونی؟...من هیچوقت مرد خوبی نبودم...
انقدر براش خوب باش...که منو آسون از خاطراتش خط بزنه...
انقدر خوب باش...که منو آسون فراموش کنه...
انقدر خوب باش...که هیچوقت تو اوج نیاز...دستاشو تو دستای یکی دیگه نذاره...
عشق من خیلی پاکه...بپا یه وقت این پاکی رو ازش نگیری...
گاهی دلش میگیره...دوس داره گریه کنه...
شونه هاتو بسپار بهش...
بذار انقدر رو شونه هات گریه کنه...
که غصه ای تو قلب پاکش نمونه...
قلب اون...خونه ی منه...اگه بشکنه...خونه خراب میشم...
آواره خیابونا میشم...
قلبشو نشکن...حتی غرورتم شکست...قلبشو نشکن...
یه وقتایی...اشکای قشنگش میاد میشینه رو گونه هاش...
خودت پاکشون کن...با دستای گرم خودت، اشکاشو از چشماش بردار...
نازکتر از گل بهش نگو...دلش زود میشکنه...
نذار دلش بگیره...
بعد من...تو قراره تکیه گاهش باشی...
یه وقت شونه خالی نکنی...
یه وقت نذاری عشق من...تو این زمونه خراب...
آواره قلب این و اون بشه...
نشونه ی تیر هوس کس و ناکس بشه...
نذاری عشق من پاک بودن فراموشش بشه...
شاید گاهی اذیتت کنه...عذابت بده...ممکنه کاراش عذابت بده...
به دل نگیر...چیزی تو دلش نیست...میخواد بگه بیشتر دوسش داشته باش...
البته...
گمون کنم با تو بدی نکنه...تورو عذاب نده...
آخه وقتی دیدمتون...وقتی دستاش تو دستت بود...
خیلی باهم خوب بودین...
گمون کنم مثل زمانی که اذیتم میکرد، تورو اذیت نکنه...
گمون کنم دوستت داره...بیشتر از من...
راستی تا حالا بهت گفته دوستت داره...؟
به من گفته...
یادش بخیر...تو اولین شبای آشناییمون بود...
آروم و یواشکی گفت دوسم داره...
منه ساده چقد دلخوش این جمله شدم...
اگه یه وقت به تو گفت زیاد باور نکنیا...ممکنه از رو ترحم بگه...
مثه من...
اما نه...گمون نکنم...
گمون نکنم به تو دروغ بگه...فکر کنم تورو خیلی دوستت داره...
خوش به حالت...اون دوستت داره...
بدون اینکه بهش گفته باشی...
اما من حتی وقتی التماسش میکردم...دوسم داشته باشه...
راحت از کنارم رد میشد...
راستی توام وقتی دستاشو گرفتی...حس کردی چقد آروم میشی...؟
وقتی دستاشو گرفتم تموم دنیام عوض شد...
توام حس کردی حرمت دستاش مقدسه...؟
وقتی دستاشو گرفتما...تموم جونم آروم شد...
همه ی مشکلاتم یادم رفت...تموم سختی ها فراموشم شد...
من موندم و یه لبخند رو احساسی که احیا شده بود...
یادش بخیر...
دستاشو میبوسم...حتی حالا که دستام تو حسرت گرفتن دستاش می مونه...
راستی...به جای من...
روی ماهشو ببوس...
آخه وقتی میرفت...فرصت نشد ببوسمش...
برا بار آخر تو بغلم بگیرمش...
دستاشو بگیرمو تو چشماش...چشمای نازش نگاه کنم...
به جای من نوازشش کن...چون دیگه نیستم که هردم سنگ صبورش باشم...
به جای من تو بغلت بگیرش...محکم...انقد که احساس کنه چقد دوسش داری...
بذار تلافیه تموم حسرتی که تو لحظه آخر موند...دربیاد...
و از طرف من...ازش عذرخواهی کن...
بخاطر همون قطره اشکایی که بخاطر بغض صدام ریخت...
دیگه تار و پودم خیس اشکه...
دستاشو بگیر...
دستاشو بگیر و باهم برین...
برین و خوشبخت باشین و اصلا فکر منم نکنین...
من قراره عمری با حسرت یه عشق...
یه عشق پاک...
زیر سقف خونه ای که دیگه امیدی نداره...
با بی کسی...خلوت کنم...
برین و خوشبخت باشین...وقتی من نفسای آخرمو با اسم اون بی وفا مزین میکنم...
برو و به جای من...مرد خوبی براش باش...
انقدر خوب...که وقتی با حسرت اسمشو فریاد میزنم...
صدامو نشنوه و گرم آغوش تو، از غصه ها رها بشه...
برو و به جای من...تکیه گاه لحظه هاش باش...
عشق جدیده عشق من...
خدا به همرات...
................................
.................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه سخت میگذرد...
خاطره ی لحظات جدایی...
در برابر چشمانی که تا ابد...
محکوم به اشک میشود...
محکوم به...
...
.................................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازم از اون خیالا که انگار میتونم انقدر راحت با رقیبم حرف بزنم...
مثل زمانی که خیال میکردم اگه یه روز عشقم...
بخواد با کس دیگه باشه...راحت حضورشو میپذیرم...
اما تا به لحظه ش رسیدم...دنیام تیره و تار شد...
چشمام خیس اشک و دستام سست و سرد...
اما به هرحال...مهم ناگفته هایی بود که لازم بود...
اون نامردی هم که عشقمو دزدید...بدونه...
بابت تاخیر طولانی وب از همه تون عذر میخوام...
یه مشکل کوچیک بود که مانع ادامه راه میشد...
اما به لطف خدایی که عشقمو بهش سپردم...حل شد...
با این همه باز متشکرم از تک تک شما دوستای گلم..
که منو تو این مسیر رها نکردین و کنارم موندین...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضرب های لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

لحـــــــــظه آخــــــر

 

داشت میرفت...
گوشه اتاق...
به دیوار تکیه دادمو خیس اشک...
به چشمای مهربونی که از فردا...
حسرت دیدنش به چشمام می موند...زل زدم...
گونه هام از اشک خیس و باز...
برای دلخوشیش...لبخند رو لبام بود...
هرلحظه تپش ثانیه هام سردتر میشد و هردم خیال رفتنش گرمتر...
میخواستم دستاشو بگیرم...
روی ماهشو ببوسم و فقط یه بار دیگه التماسش کنم...
که فقط یه روز دیگه دیرتر برو...
اما از بس قلب پاکشو التماس کردم...
خجالت میکشیدم دوباره دست به دامنش بشم...
چشمای نازش خیس اشک بود...
قلبم غرق خون و شیشه ها غرق بارون...
با خودم گفتم ای کاش...
فقط یه بار...
برای یه ثانیه...
واسه یه لحظه بتونم تو بغلم بگیرمش...
بهش بگم دوسش دارم و شاید از رفتنش پشیمون شه اما...
نمیخواستم اسیر احساسم بشه...
چشمای خیسمو بستم...
اشکای سردمو پشت لبخندم پنهون کردمو...
غرق سکوت...برای بودنش دعا کردم...
چه با متانت...چه باوقار...
چه پرغرور...
حتی لحظه های آخرشم زیباس...
وسایلشو جمع میکرد و دست به هرچی که میزد...
انگار آسمون خاطراتمو ورق میزد...
غرق اشک بودم و باز محو سکوت...
با یه لبخند دروغی...حسشو آروم میکردم...
وسایلشو برمیداشت و میدیدم گه گداری...
زیر چشمی اشکامو نگاه میکنه...
تا چشمای نازش به لبخندم میفتاد...
سرشو پایین مینداخت و میدیدم قطره های اشکو که روی ماهشو میشست...
بدنم سسته سست بود...پاهام توانی برای ایستادن نداشت و چشمام نوری برای دیدن...
به دیوار سرد خونه تکیه دادمو نگاهمو به موهای لطیفش...
صورت ماهش...
چشمای نازش...
دقیق تر کردم...
از فردا سهم من از این زیبایی...
حسرته دوباره ی لبخند بود و بس...
آوارگی و بیچارگی بود و بس...
تنهایی و بی کسی بود و بس...
چمدونش پر شده بود و باز وسایلی برای بردن بود...
خواستم التماسش کنم...
لااقل پیرهنتو جا بذار...بذار عطرت تو خونه بمونه...
نذار عطرت فراموشم بشه اما لباساشو جمع کرد...
خواستم التماسش کنم که لااقل عکساتو از من نگیر...
اما تک تک عکساشواز آلبوم خاطراتمون برداشت و با خودش برد...
من موندم و چشمای خیسم...
نامه ای که براش نوشته بودمو شاخه گلی که دیگه خشکه خشک بود...
خدای من...
از فردا کی قراره تکیه گاه عشق من شه...؟
اون کیه که میخواد دستاشو از دستام بدزده...؟
اون کیه که شبا کنارش میخوابه و روزا بیدارش میکنه...؟
اون کیه که میخواد بگه...دوسش داره...؟
اون کیه که میخواد دستاشو بگیره...؟
اون کیه...؟
تموم این سئوالا قلبمو پر میکرد و روم نمیشد...
بپرسم اون کیه که تو رو ازم میگیره...؟
تک تک وسایلشو جمع کرد...
چمدونشو بست و سراسیمه اتاقارو گشت..
مبادا چیزی جا بمونه...
با هرقدمش، سست تر از قبل میشدم...
دستام سردتر از قبل میشد و چشمام خیس تر از قبل...
نگاهشو از نگاهم میدزدید...مبادا عشق...جادومون کنه...
بدون معطلی اومد و آماده رفتن شد...
در حالی که پر از اضطراب...با گوشه مانتوش بازی بازی میکرد...
در حالی که سرشو پایین انداخته بود و منو از نگاهش محروم میکرد...
زیر لب گفت...
من دیگه باید برم...
موجی از اشک...شعله شد و به صورتم زبونه کشید...
خواستم التماسش کنم که عشقم...
عزیزترینم...
فقط یه کم دیگه صبر کن...بذا با رفتنت خو بگیرم اما...
زبونم بند اومد و غرق سکوت...
احساسمو زیر پا گذاشتم...
هنوز سرش پایین بود و ادامه داد...
کاری با من نداری...؟
خواستم فریاد بزنم که بمون...بمون و بد باش...
بازم تحمل میکنم...
فقط بمون...
بمون و زخم زبونم بزن...اشکالی نداره...
ولی بمون...پیشم بمون...
خواستم بپرسم آخه کی مثه من پای حرفات میشینه...؟
کی مثه من به تک تک درددلات گوش میده...؟
کی مثه من با گریه هات خیس اشک میشه و با خنده هات بهاری و نو...؟
اما باز غرق سکوت...چشمامو به چشمای خیس و نمناکش دوختم...
به دستای گرمی که از اضطراب سرد بود ومیلرزید...
به لب هایی که از فکر و خیال...یه لحظه آروم نداشت...
میخواستم بلند شم...تو بغلم بگیرمش و تموم این دلواپسیارو از دل پاکش بگیرم اما...
خوب میدونستم که دیگه...اونکه باید آرومش کنه...من نیستم...
که حالا کس دیگه ایه که باید تکیه گاهش بشه...
کس دیگه ایه که باید نوازشش کنه...
کس دیگه ایه که...
چمدونشو برداشت...
غرق اشک شد و پشتشو کرد به من...تا اشکاشو نبینم...
رفت سمت در...
هر قدمی که سمت در برداشت...نفسامو سردتر و سردتر کرد...
آروم در خونه ی بی کسیامو وا کرد و دیگه قدم از قدم برنداشت...
چمدونشو زمین گذاشت و آروم منو نگا کرد...
حلقه شو از دستش درآورد و زمزمه کرد...
دیگه به این نیازی نیست...
این جمله رو گفت...حلقه شو  رو زمین انداخت و در پشت سرش بست...
حالا من موندم و یه دنیا بی کسی...
منو جسمی که خیس اشکه...
منو جسمی که غرق خون...
منو جسمی که سرد و خسته س...
منو خاطراتی که همینجا به آخر میرسه...
منو دنیایی که همین دور و برا باید به گل بشینه...
با هر سختی که بود...خودم به پنجره رسوندم...
بیرونو نگا کردمو...
آره...
میرفت...
میرفت و با چشمای خودم میدیدم...که میره...
خواستم فریاد بزنم...خدانگهدار...
اما انگار دیگه برای خداحافظی هم دیر بود...
پیرهنم از اشک خیس و دستام از غم؛ سست...
رفت و رفت...تا دیگه برای همیشه...
از قاب چشمام پاک شه...
یه نگاه به آسمون ابری کردم...
اونم از درد من میناله...
اونم از غصه هام، خیس اشکه...
اونم پر از بارونه و با وجود میباره...
ببار بارون...
ببار و اشکامو از صورتم بشور...
ببار و دل شکسته ی این خونه رو مرهم باش...
ببار و خودت مواظب عشقم باش...
حلقه شو از زمین برداشتم...
بوسیدمو آروم آروم، باور کردم که انگار...
لحظه های آخر هم...به آخر رسید...
قاب عکس خالیشو نگاه کردمو...آره...
دیگه امیدی به برگشت نیست...
دیگه امیدی به لبخند نیست...
سست تر از قبل...نیمه جون رو زمین افتادمو...
ای خدا...
فقط یه بار دیگه...
واسه یه لحظه دیگه بذار...
دوباره تو چشمای نازش خیره شم...
تو قلب پاکش خونه کنم و واسه یه بار...
بهش بگم...
دوســـــــــتت دارم...
...................
...........
......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و لحظه های آخر...فراموش نشدنیست...
وقتی که باور کنی...
پایان لحظه آخر...پایان لبخندی عاشقانه است...
پایان لبخندی...
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستای گلم دوستتون دارم...
یه کم تو سبک نوشتاری این پست تغییراتی دادم...
به امید اینکه جمله ها پیش از پیش جادو کنه...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی موفقیت...
........................

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

میـــــــارم...

 

تحملم تموم شده...
نمیخوای برگردی...؟
جونم به لبم رسیده...
نمیخوای برگردی...؟
دستم از بی کسی یخ زده....
نمیخوای برگردی...؟
اشکام دیگه تموم شده...
یعنی نمیخوای برگردی...؟
خب حق داری...
تو چه میدونی چه احساسیه وقتی سینه ت از عشق میسوزه...؟
تو چه میدونی چه حالیه وقتی چشمات از اشک، تاریکه...؟
تو چه میدونی بی خوابیه شبام از چیه...؟
تو چه میدونی دلیل تنهاییم چیه...؟
تو چی میفهمی از سردیه دستای من...؟
تو چی میفهمی از سرخی چشمای خیسم...؟
تو چی میفهمی از بی کسی روز و شب من...؟
تو که آرومه آرومی...تو که دستات گرمه...
تو که دلیلی برای بارون نداری...غمی نداری...
از کجا باید بدونی...چی میگم...وقتی میگم از دوریت خون گریه کردم...؟
از تو برای من...
یه دنیا خاطره مونده...
چندین و چند حسرت...
یه قاب عکس خالی...
یه آرزوی عاشقونه...
یه امید واهی...به برگشتنت...
یه سینه که از درد میسوزه...
دوتاچشمی که از اشک...خیسه خیسه...
دوتا دست سرد و یخ زده...
دوتا پای سست و ناتوان...
یه صدای لرزون و پرتنش...
قلبی که تپشاش نامنظمه...
نبضی که ضربه هاش رو به سقوطه...
فریادی که طنینش...پر از سکوته...
 و نامه هایی که هیچوقت کسی نخوند...
اما از من برای تو...
حتی خاطره ای زودگذر...
محض یادآوری اون روزا نمونده...
میبینی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه پناه بارون چشمات بود...
غریبه شدی...؟
میبینی چه آسون...با اونکه امید لحظه های بی کسیت بود...
غریبه شدی...؟
حالا از من برای تو حتی...
نه خاطره ای گذرا مونده...
نه حسرتی برای برگشت...
نه یه تیکه عکس کهنه...
نه یه آرزوی پر از نفرت...
نه یه امید به نابودیمو...
نه یه سینه پر از آتیش...
نه چشمای پر از اشک...
نه دستای یخ بسته...
نه پاهای نیمه جون...
نه صدای ناامید...
نه قلبی بی تپش...
نه نبضی بی صدا...
و نه نامه ای پاره پاره...
خوش به حالت...
آخه دلیلی نیست که یادی از من بکنی...
بگم مهربون بودم...؟
خب اون از من مهربونتره...
بگم عاشقم بودی...؟
خب بیشتر عاشق اونی...
بگم پناهت بودم...؟
خب به اون پناه آوردی...
آخـــــــه کــــــــــــــم میارم...
کم میارم وقتی میبینم انقد به من سره...
انقد ارزش داره...انقد دوسش داری...
انقد آرومت میکنه و انقد بهت نزدیکه...
آخه خب مگه من نبودم اونکه دنیارو با یه تارموش عوض نمیکردی...؟
مگه من نبودم اونکه پای تک درددلش زار زار گریه کردی...؟
مگه نگفتی دوسم داری...؟...مگه نگفتی عاشقمی...؟
مگه نمیگفتی تا ابد کنار همیم...؟
کو اون اسب سفیدی که باید باهاش شاهزادمو میبردم...؟
کو اون حس و احساسی که باید باهاش عشقمو پیدا میکردم...؟
کو اون همه قول و قرار...اون همه خنده...اون همه گریه...؟
مگه نگقتی تا همیشه باهمیم...؟
مگه برنگشتی تا دوباره از نو شروع کنیم...؟
بهم بگو...
بگو تا کی باید به انتظار دیدنت فال بگیرم...؟
بگو تا کی گلارو پشت سرت پر پر کنم تا برسی...؟
بگو تا کی ستاره هارو بشمرم تا برگردی...؟
بگو تا کی چشمامو ببندم...تا ده بشمارم و بگم چشمامو که وا میکنم...کنارمی...؟
بگو...بگو تا کی منتظر بشینم...تا کی چشمامو به رات بدوزم...؟
بگو...بهم بگو و بذار دوباره آواره این خیابونا...
دنبال تو و عطرت و عشق و احساس پاک ت بگردم...
بذار حس کنم عاشقم...
هنوز...مثل قدیم...مثه اون روزا که برات میمردم و برام تب میکردی...
مثه اون روزا که صدای خنده های نازتو به حریم گوشام هدیه میکردی...
بیا و دستاتو بسپر به دستایی که حسرت نشین حرمته قلبته...
بیا و خودت دست عاشقی رو سرم بکش...
نذار هیشکی جز خودت بگه دوسم داره...
نذار هیشکی جز تو دستامو بگیر...
بیا و بگو برات مهمه که من فقط مال تو باشم...
بیا و بگو و بذار حس کنم تو فقط مال منی...
بیا...بیا و دوباره دستامو تو دستات پناه بده...
بذار فقط تو بغل خودت گرم شم...فقط تو آغوش خودت...
نذار تو بغل هیچکس دیگه آروم بگیرم...
بیا و دوباره از نو...تو فقط مال منو...منم فقط مال تو...
بیا و نذار کم بیارم...
وقتی دستای رقیبمو تو حرمت مقدس دستات میبینم...
بیا...فقط بیا...و فقط بخاطر من بیا...
دستام سرده...بیا و گرمای لحظه هاشون باش...
چشمام خیسه...بیا و با دستای پاک ت از اشک پاکشون کن...
قلبم شکسته...بیا و با احساس پاک خودت بهش بند بزن...
احساسم داره میمیره...بیا و با نفس گرم خودت، ضربانشو احیا کن...
بیا و منو مدیون خودت کن...تا هیچوقت یادم نره...
اونکه گرمای وجودم بود و سرمای الانم از اونه...
بیا...بیا و حتی اگه باید تحمل کنی...
تحملم کن...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
وداع کنم...
شاید تو آغوش خودت...
تا انتها...
..............
...........
.......
....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و ای کاش...وقت وداع...
احساسمو از چشمای خیسم میخوند...
بلکه وقتی رفت...
هیچوقت یادش نره...
حرمت عشقی که با سفر...
آســــــــــون شکســـــت...
.............
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تشکر از دوستای خوبم...
با تشکر از شما دوستا گلم...
با تشکر از داداشا و آجیای باوفام...
و با تشکر از احساسم که هیچوت تنهام نذاشت...
حتی تو اوج سرما...
.............
دوستای گلم...
ادامه مطلب با پستی پر از احساس...
و توضیحاتی درباره قابلیت جدید وب...
برای شما دوستای عزیزم...
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 84 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.