به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

 

پناهگاه شیطان

 

 

سالن دادگاه شلوغ بود، مردم با فشار خود را از این سوی سالن به آن سوی سالن می کشیدند، خبر داغ و تازه ای برای خبر نگاران بود، برای انجام کاری آنجا بودم، کنجکاو شدم بدانم چه اتفاقی افتاده، پس از پرس و جو و چند بار رفت و آمد فهمیدم این ازدحام جمعیت واسه چیست، اتفاقی جالب و دردناک افتاده بود، پیرمردی را با چندیدن دختر جوان در خانه پیرمرد، دستگیر کرده بودند، راهی برای صحبت با آنان نبود به ناچار از آنجا خارج شدم، اما همچنان کنجکاو بودم تا در مورد آنان بدانم، بعد از گذشت چند هفته، با تلاش چند نفر از دوستان، توانستم با یکی از متهمین این پرونده ملاقات کنم،

البته بعد از گذشت یک ماه، وقتی که وارد اتاق ملاقات شدم، صبح زود بود، اما داخل اتاق تاریک به نظر می رسید، پشت میز نشسته بود، با دیدنم بلند شد و دستش را با صمیمیت به طرفم دراز کرد، سلام کرد و من هم متقابلاً جوابش را گفتم. از همین ابتدای برخورد احساس خوشایندی به من دست داد، مقابلش نشستم و نگاهش کردم، گفتم: می دونی واسه چی اومدم؟ می دانست، سرش را تکان داد، خیره نگاهم کرد، پرتو تیره چشمانش برایم قابل تحمل نبود، نگاهم را روی میز دوختم، با صدای دلنشینی گفت: از خبر نگارا بدم می آد، اما گفتن شما خبرنگار نیستی... لبخندی زدم و جوابی ندادم، سبزه بود و بلند قد، با اندامی ترکه ای، با چشمانی قهوه ای تیره که به سیاهی می زد، ابروها پرپشت و کمانی، وقتی می خندید دو چال زیبا در گونه هایش پدید می آمد، قیافه با نمکی داشت، دستش را با ضرب روی میز می زد، گفتم: خوب! خندید و گفت: خوب چی؟ شوخ طبع بود، گفتم: تعریف کن... به سادگی پاسخ داد: چی بگم؟ گفتم: من عادت به پرسیدن ندارم، خودت شروع کن، از خودت، از اینکه چرا دستگیر شدی، اولم از اسمت شروع کن نگاهش را به سقف دوخت، مژه های تاب دارش می لرزید، لب هایش را روی هم فشرد، بعد با صدای آهسته ای گفت: اسمم، مژده ست. بیست و چهار سالمه، میزان تحصیلاتم رو هم بگم... دیپلم ریاضی دارم...

حرفش را قطع کردم و گفتم: فرم که پر نمی کنی، یه کم آروم تر و صمیمی تر... لبخندی زد و ادامه داد:

چهار یا پنج سالی می شه از خونه فرار کردم،... سکوت کرد. نگاهش را به چشمانم دوخت، از نگاهش نمی شد پی به احساس درونش برد، گفتم: خوب... گفت: همین تموم شد. لبخندی زدم و نگاهش کردم، گفتم: اینارو که خودم می دونم، بگو چرا فرارکردی؟ چانه اش را روی میز گذاشت و نگاهم کرد، ادامه داد: همه از چی فرار می کنن، از بدبختی، تنهایی، بی کسی... گفتم: خیلی ها هم از خودشون فرار می کنن.. مستقیم نگاهم کرد. گفت: شاید، اما من از خودم فرار نکردم، از غم و غصه زیاد فرار کردم. سرش را بالا آورد، گره روسریش را باز کرد، موهایش بلند و سیاه بود، گفت: شاید هیچ کس حرفای منو باور نکنه، آخه مثل قصه خودم رو هرگز ندیدم و نشنیدم... گفتم من باور می کنم. ادامه داد: پدرم مریض بود، درد بد داشت، باید میرفت خارج عمل کنه، خونه و ماشین و زمین و هرچی که پول داشت برداشت و با مادرم رفتند خارج تا پدرم عمل بشه و چند ماه آینده برگردن، منم رفتم خونه مادربزرگم، مادر پدرم، تنها بود، منم که تنها بودم، یه برادر داشتم که وقتی پنج ساله بود تصادف کرد و مرد... شایدم پدرم از غصه اون مریض شد. شش ماهی گذشت، خیلی سخت بود اما تحمل میکردم، مادرم ماهی دوبار تماس می گرفت، پدرم زیر عمل دوم مُرد و همون جا هم به خاک سپرده شد. یک ماهی گذشت اما از اومدن مادرم خبری نبود، مادرم یه خواهر و یه برادر داشت که جنوب زندگی می کردند، یه خاله هم داشت که  خارج زندگی می کرد، بعد از چند وقت که تماس گرفت، گفت رفته پیش خالش و حرفی از اومدن نزد، یک ماه دیگه هم گذشت، وقتی تماس گرفت ازش خواستم برگرده، گفت داره کار می کنه، کمی پول جمع کنه برمی گرده، گفت همه پولاشون رو برای عمل پدر خرج کردن، فامیلای بابام شروع کردن پشت سر مادرم حرف زدن، حق داشتند، وقتی چند ماه گذشت و از مادرم خبری نشد، دانستم که هیچ وقت بر نمی گرده، هوای اونجا بهش مزه داده بود، بعدِ پنج ماه که از مرگ پدرم گذشت، فهمیدم مادرم اونجا با یه ایرونی مقیم اونجا قراره ازدواج کنه، خونم به جوش اومد، زنگ زد و گفت داره می آد منو با خودش ببره، گفت قراره شوهر کنه، منم گفتم لازم نیست بیایی من با تو هیچ کجا نمی یام، خلاصه که گریه هایش و التماس های او دلم را نرم نکرد، گفتم یا برای همیشه بیا ایران، یا ازدواج نکن، و گرنه مادر من نیستی، دیگه زنگ نزد، هر روز نگاهم به در بود تا بیاد، هر شب خوابش رو می دیدم، کارم شده بود گریه، از طرف دیگه هم که همه فامیل پشت سر مادرم حرف می زدند، مادربزرگم دائم نفرین می کرد و فحش نثار مادرم می کرد، حرفی نمی زدم، مادری که پا روی احساس مادرانش بذاره به نظرت مادره؟

سکوت کرد. من هم در سکوت تماشایش کردم، چند لحظه بعد ادامه داد: مرگ پدرم، بی وفایی مادرم، حرف های مردم، نگاه فامیل، غُر زدن های مادر بزرگم، درد تنهایی خستم کرد، هیچ کس دردم را نمی فهمید، شنیدم می گفتن اینم خیلی خوب بشه لنگه مادرش می شه، از مادرم متنفر شدم، دیگه به تلفن اش جواب نمی دادم، چند ماه بعد چند بسته واسم فرستاد، لباس بود و ادکلن برای من، با تعدادی عکس که مادرم با لبخندی شاد کنار مردی جوان بود، حدس زدم شوهرش است، نامه اش را نخوانده پاره کردم، عکس هایش را سوزاندم، و لباس هایی را که برایم داده بود زیر تخت انداختم... دوباره ساکت شد،  سرش را روی میز گذاشت، افسوس که درمانی برای قلب شکسته اش یافت نمی شد، آهی از ته دل کشید و گفت: یک سال و نیم صبر کردم، دیگه ازش خبری نداشتم، یه روز خسته شدم و نفهمیدم چرا و چه طوری از خونه فرار کردم، قصد فرار نداشتم، اما به خودم که اومدم دیدم فرار کردم و راه برگشتی ندارم، خونمون اطراف شیراز بود، اومدم تهرون، چند روز گذشت که با میترا دوست شدم، اونم فراری بود از شوهرش فرار کرده بود، گفت با پدر بزرگش زندگی می کنه، منم باهاش رفتم؛ خونه بزرگ و لوکسی بود، پیر مردی شصت ساله به نظر می رسید، شیک پوش و سر حال بود، ثروتمند بود، خیلی صمیمی منو پذیرفت. چند روزی که گذشت فهمیدم اصلاً پیر مرد پدر بزرگ میترا نیست، بلکه پیرمرد از  پول و امکاناتی که داشت سوء استفاده می کرد، دخترای خوشکل و جوونی رو که فراری بودند، به خونش می آورد و خرج لباس و خوراک و تفریحاتشون رو می داد، درعوض هر شب یکی از اونا کاندید می شدند تا شب اونو به صبح برسونن، اولش که فهمیدم از اونجا زدم بیرون، اما چند روز بعد برگشتم، نه جایی رو داشتم و نه کسی را، امن ترین جا اونجا بود، با من و میترا چارده نفر بودیم، همه زیر بیست سال، همگی جوان و زیبا، دلال پیرمرد هم میترا بود، چون از همه خوشکل تر بود، چند ماهی گذشت، عده ای رفتند و عده ای هم تازه اومدند، همه به وضع موجود عادت داشتند، هرکس بیشتر پیرمرد رو تحویل می گرفت، پول و هدیه بیش تری در انتظارش بود،...

ساکت شد. داشتم فکر می کردم یعنی خدایا چنین آدم های دیو صفتی وجود داره، چرا باید دخترانی به این خوبی و زیبایی به خاطر نداشتن سر پناه، شب خود را در آغوش پیرمردی هوسران بگذرانند. در افکارم غرق بودم که بار دیگر صدای پراز دردش به گوشم رسید: یه سالی زندگیمون این طوری گذشت. پیرمرد قول داده بود خرج دانشگاهم رو بده، داشتم واسه کنکور می خوندم، چند ماه پیش هم که دستگیر شدیم، لو رفتیم. ریختن توی خونه و هممون رو گرفتند... گفتم: چه طوری لو رفتین؟ نگاهش را به سمت دیگری دوخت و گفت: نمی دونم... گفتم: هرکی بوده قصد بدی نداشته، این طوری خیلی ها رو نجات داده،...

لبخندی زد و گفت: به هر حال لونه شیطونی پیرمرد از هم پاشید... گفتم: خوشحالی... گفت: خیلی... گفتم: پشیمونی از فرارت؟ مدتی سکوت کرد و بعد ادامه داد: آره. اما دیگه راه  برگشتی ندارم. گفتم: فکر نمی کنی اگه پیش مادرت می رفتی بهتر بود؟ بلند شد و با تلخی گفت: خواهش می کنم راجع به اون سنگ دل حرفی نزن... بعد پرسید: راستی واسه شیطون ما چند سال بریدن؟ گفتم: هنوز دادگاه ادامه داره... به نظرم باید اعدام بشه... خندید و گفت: آره. منصفانه ست. بعد از دقایقی ازاو خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم. زندگی ادامه داشت، دردها ادامه داشتند و برای غم ها پایانی نبود.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.