عشقت اختیاری نبود؛
آنگاه که زمان، به تیرگی همیشه خود رسید،
احساس کردم شتابی، قلبم را سرعت داده و برق خاصی نگاهم را همراه گشته
و پاهایم توان بیشتری یافته اند.
ذهن، فقط با تو بود و فکر، جز به تو نمی اندیشید.
و دل، بر آن شد که بگویمت : دوستت دارم
حال، زمان، پیر شده و سکوت خجلت زده انتظار است.
آری صدایم، پژواکی در بر نداشت و اکنون انتظار، تنها همدم من است.
دیگر چشمانم، سوسو میزنند و پاهایم، رمقی ندارند و قلبم، اگر نبودی، امیدی برای تپش نداشت.
اما، هنوز ذهن، با تو است و فکر، به تو می اندیشد و همچنان می گویمت : دوستت دارم.
آری؛ منتظرم
.
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم سربسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
نظرات شما عزیزان: