قلبم ديگه مانند نوشته هايم سياه شده است
ديگه نمي خوام...نگاه هاي مردم را نمي خوام...نگاه هايي كه ميگند چرا تنهات گذاشت ؟
چرا هنوز منتظرشي ؟ و من بايد در جواب همه ي نگاه هاي پرسشگرا سكوتي تلخ كنم
يا يك لبخند زوركي بزنم
اما...ديگه جواب ميدم...از تنهايي خسته شدم...خسته شدم اينقدر با تنهايي خودم را سرگرم كردم...
خسته شدم از نگاه هاي مردم غريبه و آشنا...ديگه گل هاي ياس هم با من حرف نمي زنند
ديگه نمي خوام...نمي خوام برگردي...خسته شدم...ميخوام برم
همه ي حرفام را خلاصه مي كنم :
بزرگترین اشتباهم این بود که التماس کردم بمانی. نمی ارزیدی دیر فهمیدم...
خسته شدم...نمي خوام برگردي
ته نوشت : اما بازم دوستت دارم...برگرد...خيلي خسته ام،
بيا و با آغوشت، بوي تنت خستگي را از وجودم بيرون كن
نظرات شما عزیزان: