به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, توسط saman |

داره میاد این سمت...
زیر چشمی نگاهم میکنه...
دزدکی حواسش بهم هست و نگاهشو ازم میدزده...
از دور که میومد نگاهم میکرد و حالا هم که چند قدیمی دورتر نیست...
هنوز چشم ازم برنداشته...
نگرانی رو بین چشماش حس میکنم...
ردپای اضطراب...عرقیه که رو پیشونیش نشسته...
دستاشو میکنه تو جیبشو میخواد پنهون کنه...
شعله نگرانی ای رو که به نفساش زبونه میکشه...
از نگاه نگرانش میفهمم...انگار منتظر عکس العملی از منه...
میاد و با هرقدم که بهم نزدیک میشه...
آتیشه این نگرانی داغتر میشه...
دختر با قدم هایی سریع...از جلوم میگذره و این نگرانی...
تو یه لحظه از هم میپاشه...
آرامشی به چشماش قدم میذاره و انگار...
خیالش راحت میشه...
اونوقت، قدماشو سریعتر برمیداره و ازم دور میشه...
.......
به سینه ی سرد نیمکت تکیه میدم...
نفـــــــس عمیــــــقــــی میکشمو...
با خودم فکر میکنم...
این اضطراب بابت چی بود...؟
وقتی نه من اونو میشناختمو نه اون منو پس این اضطراب...
که صدای خنده ی بچه ها، خلوتمو از هم میپاشه...
نگاهمو به بچه ها میدوزم...
پسر بچه هایی که از عذاب دادن دختر رهگذر، لذت میبرن...
بچه ها دخترو مسخره میکنن و دختر حتی نمیتونه کوچکترین حرفی بزنه...
نفسم تو سینه حبس میشه...
آخه این چه دردیه که حتی دامن این بچه هارم گرفته...؟
چه ویروسیه که آتیشش دامن این طفلی هارم سوزونده...؟
چه فتنه ایه که به بچه ها هم رحم نمیکنه...؟
چشمای خاموشم...هنوز رو این بی آبرویی زوم شده...
تا جایی که دختر میره و پسر بچه های محکومم دنبالش و هردو از قاب چشمام...
خارج میشن...
........
نم نم بارون...
آهسته آهسته رو جسم سردم میباره...
دستای این نیمکت تنها...
لحظه به لحظه سرد تر و سردتر میشه...
با خودم فکر میکنم...
غرق سکوت فکر میکنم...
دلیل اضطراب اون دختر...
دلیل آشوب این بچه ها...
غربت سکوت اون دختر...
دلیل این همه بی آبرویی...
دلیل این همه تاریکی...
چیه که به سرنوشتم رحم نکرده...؟
چیه که به دعای این مردمم اثر نکرده...؟
چیه که ...
...
که دوباره...
چشمام شکارچیه صحنه ای از این غربت میشه...
دخترایی که با طعنه و خنده و شوخی...
ناگفته فریاد میزنن...
فریاد التماس...
التماسه نیاز...به پسرایی که ناجی این فریاد های التماس آمیزن...
زیاد نمیگذره که محض استجابت التماس دخترا...
دورشون حلقه میزنن و آروم...
بره ی بیچاره از خداخواسته، تسلیم پنجه های خونین گرگ میشه...
هوا سرده...خیلی سرد...
اما قلبم  به شدت میسوزه...
آتیش آبرویی که تو رگام دمیده شده...
به حرمت بی کران قلبم زبونه میکشه و نفسامو داغ و سوزان میکنه...
گرگ رویایی دختر...دستاشو میگیره و شونه به شونه...
درباره ی اولین شب کنار هم بودن حرف میزنن...
لذت هوس...مثه پیچک سمی...از سر و روی هردوشون...
میپیچید و بالا میرفت...
من میدیدم اما هیچکس نمیدید...
خواستم فریاد بزنم...ریشه این ویروسو بزنم اما کیه که حرفای منو باور کنه...
لذت اولین لحظات عشق بازی...
چشمای معصوم جفتشونو بسته و حالا این معصومیت...هرزگی خونده میشه...
نفسمو حبس میکنم...محو سکوت...
چشم به غبار شیرین این هوسبازی میدوزمو...
افسوس...که سهم من جز همین سکوت مبهم نیست...
یه سکوت بیهوده و بس...
رو برمیگردونمو زیر یخبندان وحشی قطره های بارون...
از آتیش این بی آبرویی میسوزم...
بغض گلومو میبنده و زیر بار این غربت...
نفــــــس کم میارم...
.........
میخوام فریاد بزنم...
از همه بریدمو میخوام آزادی رو فریاد بزنم...
اما کجاس آزادی که صدام به گوشش برسه...؟
نه...اینجا نیست...
حالا این آرامش...حالا این آسودگی...این آزادی...
آسمونها با منو این خیابونا فاصله داره...
سکوتمو رو قاب گلوم...حک میکنم...
رو غیرتم... مهر «باطل شد» میزنم...
چشمامو میبندمو میخوام محو این شکست...
از این بیشتر خرد نشم که صدای هق هق گریه ی کسی...
به ناچار...حریم مبهوت چشمامو باز میکنه...
صدای هق هق...متعلق به دختری بود...
که کنارم رو نمیکت نشسته بود...
دختر با چشمای خیسش...
به پسری زل زده بود...که دستای دختری رو تو دستاش گرفته بود...
مدام نگاه میکرد و هربار...شدت اشکهاش بیشتر و بیشتر میشد...
دلم به حالش سوخت...
معلوم بود حال و روز قشنگی نداره...
اما اشکاش بوی خیانت میداد...
بوی کسی که زخم خورده ی خیانت باشه...
لااقل اینو خوب میفهمم..
به پسر خیره شدم...
حتی عین خیالش نمیومد...
دستای دختر بچه ای روگرفته بود و باهم میخندیدن...
لبخند تلخی رو لبام نشست و سینه م از درد سوخت...
طفلکی دختربیچاره...
معلوم نیست چقد از آرزوهاشو تو دستای اون پسر به باد داده...
معلوم نیست...چقد از امیدشو تو چشمای اون پسر، خاموش دیده...
دلم شکست...آروم آروم، اشکام رو صورتم نشست و بین قطره های بارون گم شد...
چشمامو بستمو تو تبسم قطره های بارون...
شکستمو آتش بس اعلام کردم...
هنوز چشمامو باز نکرده بودم که صدای التماس آمیز...
یکی از همون دخترا...
دامنگیر خودم شد و منو به یه شب لذت بخش دعوت کرد...
اما خب مدتهاس...قید هر لبخندی رو زدم...
با سکوتی که رو دیوار گلوم حک بود...با سرمایی که تو چشمای خیسم جاری بود...
و با غروری که تو حریم رگام حبس بود...
این دعوت وسوسه انگیزو رد کردمو دوباره محو خیالم شدم...
........
اضطراب دختر، وقتی از چند قدمیم رد میشد...
یا افتخار پسر...وقتی دختر بیچاره رو مسخره میکرد...
دستای سرد دخترای خیابونی...بین تبسم دستای مغرور پسرای این دیار...
لذت یه شب کنارهم خوابیدن تو هوس بازی غیرت پسرای ناجی...
طعم تلخ خیانت رو قلب پاک یه دختر...
لذت متنوع بودن...رو احساس ناپایدار پسرای هوس باز...
و یا دعوت تلخ یه شب محض لذت...از خودم...
همه و همه آهنگی از بی آبرویی خاک این دیاره...
بی آبرویی خاکی که از هرخاکی مقدس تره...
بی آبرویی خاکی که از هر دیاری آبرومند تره...
و بی آبرویی خاکی که ازهرخاکی اصیل تره...
ترس دختر وقتی از کنارم رد میشد...
از بابت این بود که بخوام اذیتش کنم...
مثل خیلیای دیگه عذابش بدم...
محض خنده با حیثیتش بازی کنمو لذت ببرم...
اما وقتی آروم و آهسته از کنارم گذشت...
غرق آرامشی شد که وصف ناپذیر بود...
اینارو میبینمو دلم میسوزه...
دلم میسوزه به حال خاکی که ذره ذره ش بوی افتخار میده...
دلم میسوزه به حال دعاهایی که به ثمر نمیشینه...
دلم میسوزه به حال خودم و خودم های زیادی که عزیزترینشونو به دست این روزگار سپردن...
اینارو میبینم و تازه میفهمم که بیخود دلم نمیسوزه...
به حال اشکام...
وقتی دلنگران عشقمم...
که الان کدوم گرگی منتظر عبورشه...؟
که الان کدوم بی خدایی...چشم به راهش دوخته تا زندگیشو ازش بگیره...؟
اینارو میبینمو میفهمم دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی دلواپسشم که الان کجاس...؟
پیش کیه...؟
کی کنارشه....؟
کی دستاشو میگیره...؟
کی نازش میکنه...؟
کی...؟
اینارو میبینمو میفهمم که دلواپسیام بیخود نیست...
وقتی بچه ای که نصف سن منم نیست...
با دختر هم سن من شوخی میکنه...
اینارو میبینمو غیرتم داغ میکنه...
داغ میکنم وقتی نمیدونم عشق من امشبو کجا میگذرونه...؟
وقتی نمیدونم حالا کجاست و کی سر رو شونه ش میذاره...؟
اینارو میبینمو بغض گلمو ذره ذره میسوزونه...
هربار دلواپسش میشم و باز...
به آخر که میرسم با خودم میگم..نه...
عشق من گرچه بی وفاس...اما خیلی پاکه...
پاکتر از همون مهتابی که آسمونه قلبمو روشن میکنه...
پاکتر از همون اشکی که صورت خسته مو خیس میکنه...
اما بازم ته دلم میلرزه...
گه گداری دلم میگیره و افسوس...
که حالا اونکه باید دستاشو بگیره...
تا عشق پاکشو به هوس تاریک این گرگا نفروشه...
من نیستم...
که دیگه من نیستم که باید مواظبش باشم...
من نیستم که باید غصه هاشو بخورم...
من نیستم که وقت غم...راهشو ببندمو وقت خنده...فرش قرمزی زیر پاش شم...
اینارو میبینمو افسوس..
که کاری از من برنمیاد...
افسوس...
...افسوس...
......افسوس...
.........افسوس...
...
از رو نیمکت بلند شدم...
به آسمون بارونی چشم دوختمو تو سکوت قلبم فریاد زدم...
...
بزن بارون...
بزن و خودت لکه تاریک این بی آبرویی رو از این خاک، پاک کن...
بزن بارون...
بزن و خودت گرگای این خیابونو خیس و آب کن...
بزن و خودت غرورو به قلبای فراری این مردم برگردون...
بزن بارون...
بزن و بذار دعای اون مادری که بچه شو به خدامون سپرده مستجاب شه...
بزن و بذار اشکای اون پدری که خوشبختی بچه شو تاریک میبینه به ثمر بشینه...
بزن و بذار...دلتنگی من...بسوزه...بمیره...آب شه...
بزن بارون...
بزن که بد تشنه ی این آب شدنم...
بزن که بد...
...
.........
..................
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه حسرت تلخی...
میون چشمام لونه کرد...
وقتی میدیم عشقم طعمه ی این سرنوشت شده و از من...
حتی اشک ریختنم بر نمیاد...
................
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داستان واقعی نبود...اما اتفاقاش بطور پراکنده...
واقعی بود...
به هرحال...اصل مطلب...
عین حقیقت بود...
واسه اثباتشم کافیه 5دقیقه تو نزدیک ترین پارک محل زندگیتون خلوت کنین...
چیزی طول نمیکشه...به حرفم میرسین...
واقعا دلم به حال این مردم از دست رفته میسوزه...
بابت این فرهنگ سوخته...
این امیده ناامید...
به امید روزی که هیچ دختری متنانتشو...
و هیچ پسری غرور و غیرتشو به قیمت هوس نفروشه...
.....
دوستتون دارم...
به خدای تک ضربهای لحظه هام میسپارمتون...
با آرزوی خوشبختی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Logaft



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.